متعجب و غمگینم. دخترش کتک خورده و داغون بهش پناه برده، بچه‌ی کوچیک دو ساله‌ش رو ازش گرفتن و توی چشم‌هاش چیزی جز حس و حال مرگ وجود نداره. بعد از همه‌ی این‌ها با لبخند احمقانه به من می‌گه: «نمی‌خوای شیرینی بدی ما بخوریم؟‌» معلومه که دلم می‌خواد خاله جان. بین این روزهام و حرف‌هایی که خواهرت در گوش بابام می‌خونه و هر روز برام یه دعوای تازه جور می‌کنه، مدام چرتکه می‌ندازم تا ببینم کی صبر و تحمل و نفرتم به بالاترین حد می‌رسه. منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Baranfilmd کانال تبلیغات درسی و کنکوری ، گروه تبلیغات کنکور و آموزشی آموزشگاه متوسطه اول زینب(س) کوهدشت درمسیر روشن دانلود 94 send auto post in weblogs موزیک-باس tabriz118 همه چی موجوده